۱۴۰۱ بهمن ۷, جمعه

سین همیشه میگفت شمردن بلد نیستم، دوست داشتن بلدم. شعری بود که طرف اسمان و ریسمان را به هم می بافت که بگوید دوست داشتن بلد است. بلد بود؟ حداقل بلد بود خوب نقشش را بازی کند. من اما هیچوقت بلد نبودم. اداش را  هم در نمی آوردم. دوست داشتن من کاری ساده ای نبود. ادم سختی بودم همیشه، همیشه دوستان خوبی داشتم که خیلی هم دوستشان داشتم اما یک دهم سین عاشق وشیدای خاطرخواه نداشتم هیجوقت. شاید چون قشنگ نبودم، اما او هم خیلی قشنگتر از من نبود. مهربان نبودم؟ بودم، ما به روش خودم. بی اینکه صداش را در بیاوردم. بی اینکه به روی آدمها بیاورم که این کارها که من دارم میکنم دوست داشتن است و محبت است و اصلا من بعضی محبتهای خرکی را بدون اینکه به روی خودم بیاورم به همه میکنم، فارغ از نوع رابطه. اینطور شد که روز به روز به خیل عشاق سین اضافه میشد اما ادمها دلشان میخواست با من رفیق باشند. نه از ان رفاقتها که تهش رابطه عاشقانه در بیاید. از آنها که تهش بگویند کارت درسته، یا برای جشن عروسیشان دعوتت کنند. 

تهش می شود اینکه بعد از ده سال دوستی و اشنایی که شش سالش زیر یک سقف گذشته هنوز نمیتوانم درست بگویم چی میخواهم از رابطه. که وقتی فهرست رفتار و کردارهای ازار دهنده را میگویم مسخره میشوم. که ته محبتی که میتوانم بگیرم اغوش شبانه است، آن هم به شرطی که یادم باشد بگویم که چقدر سردم است. سین؟ سرگرم زندگی عاشقانه اش است، و خدا کند که خوشبخت باشد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

 در نزدیکترین نقطه به مرز فروپاشی روانی ام.  گمانم قبلا هم بارها در این نقطه ایستاده بودم اما نمی فهمیدم. نمیفهمیدم اینکه حتی فکر کردن به حر...