۱۴۰۱ بهمن ۷, جمعه

سین همیشه میگفت شمردن بلد نیستم، دوست داشتن بلدم. شعری بود که طرف اسمان و ریسمان را به هم می بافت که بگوید دوست داشتن بلد است. بلد بود؟ حداقل بلد بود خوب نقشش را بازی کند. من اما هیچوقت بلد نبودم. اداش را  هم در نمی آوردم. دوست داشتن من کاری ساده ای نبود. ادم سختی بودم همیشه، همیشه دوستان خوبی داشتم که خیلی هم دوستشان داشتم اما یک دهم سین عاشق وشیدای خاطرخواه نداشتم هیجوقت. شاید چون قشنگ نبودم، اما او هم خیلی قشنگتر از من نبود. مهربان نبودم؟ بودم، ما به روش خودم. بی اینکه صداش را در بیاوردم. بی اینکه به روی آدمها بیاورم که این کارها که من دارم میکنم دوست داشتن است و محبت است و اصلا من بعضی محبتهای خرکی را بدون اینکه به روی خودم بیاورم به همه میکنم، فارغ از نوع رابطه. اینطور شد که روز به روز به خیل عشاق سین اضافه میشد اما ادمها دلشان میخواست با من رفیق باشند. نه از ان رفاقتها که تهش رابطه عاشقانه در بیاید. از آنها که تهش بگویند کارت درسته، یا برای جشن عروسیشان دعوتت کنند. 

تهش می شود اینکه بعد از ده سال دوستی و اشنایی که شش سالش زیر یک سقف گذشته هنوز نمیتوانم درست بگویم چی میخواهم از رابطه. که وقتی فهرست رفتار و کردارهای ازار دهنده را میگویم مسخره میشوم. که ته محبتی که میتوانم بگیرم اغوش شبانه است، آن هم به شرطی که یادم باشد بگویم که چقدر سردم است. سین؟ سرگرم زندگی عاشقانه اش است، و خدا کند که خوشبخت باشد...

۱۴۰۱ بهمن ۳, دوشنبه

ایران که بودیم میگفتیم آزمایشگاه. آزمایشگاه که نبود، دفتر کار گروهی از دانشجویان بود که با یک استاد کار میکردند. اما به ترجمه تحت اللفظی می گفتیم آزمایشگاه. اینجا هم همان لب میگویند یا آفیس. خلاصه اینکه دلم نمیخواهد کلمه انگلیسی به کار ببرم اما معادل فارسی درستی هم انگار برایش نداریم. 

از بچه های افیسمان سه تایشان قابل معاشرتند بیشتر. آروسا که اهل پاکستان است، روبرتو که اهل اکوادور است و گلادیس که کامرونی است. داشتم به درست کردن جمع و اکیپ باهاشان فکر میکردم که امروز روبرتو گفت دو هفته دیگر برمیگردد اکوادور و اینجا اینترن بوده پنج ماه. اروسا هم این هفته رفت پاکستان و تا یک ماه و نیم برنمیگردد. گلادیس هم از یک هفته قبل از تعطبلات سال نو رفته شهر دیگری و از راه دور کار می کند. نمیدانم کی برمیگردد. به رویا پیام دادم اگر هستی با هم برویم نهار که گفت امروز نیامده دانشگاه. خلاصه امروز داشتم به به شانس خودم در دوست یابی فکر میکردم که استاد پیام داد پاتریک رسیده، اگر دانشگاهی بیایم به هم معرفی تان کنم و برویم قهوه ای بزنیم. پاتریک دانشجوی جدیدش است. میدانستم قرار است بیاید، میدانستم دوسال روسیه دکترا خوانده و بعد از جنگی که مردک دیوانه راه انداخت تصمیم گرفته برود جای مطمئن تری برای زندگی. قرار بوده همزمان با من برسد اما احتمالا چون از روسیه برای ویزا اقدام کرده بوده تا حالا صدور ویزایش طول کشیده.  پاتریک هم اهل کامرون است و به نظر اجتماعی می رسد. اما کم سن و سال است که خوب مهم نیست جون نود درصد آدمهای اینجا از من ده سالی جوانترند. 

خلاصه کم کم دارد چند تا اسم خارجی به لیست کسانی که می شناسم اضافه می شود.  شاید یک روز حسابی خوب انگلیسی حرف زدم و فرانسوی و چندتایی دوست اینجا پیدا کردم. دوستی که بیشتر از حال و احوال رایح و کاری بشود باهاش کرد. 

۱۴۰۱ دی ۲۷, سه‌شنبه

دوشنبه
شنبه اولین مهمانی نیمه رسمی را هم دادیم. چهارماه بعد از امدن به مملکت جدید، این بار زنگ زدم به ه و دعوتش کردم برای شام. تنها کسی است که در این شهر با ما مراوده دارد. آدمهای دیگری را هم در این شهر میشناسیم اما رفت و امدی در کار نیست. یعنی من لج کردم. گفتم طرف اگر رفیق من است و می داند من امده ام و سراغی نمی گیرد و حالی نمی پرسد، لابد دلش نمیخواهد رابطه ای در کار باشد. انهایی هم که هستند و حرف و حکایتی بوده، میدانند ما تازه واردیم و اگر دلشان بخواهد رفت و امدی در کار باشد خودشان پیشقدم میشوند. 
خلاصه، به ه که زنگ زدم گفت کرول حالش خوش نبوده و خواسته بروند بیرون، باید ببیند کی برمیگردند. گفتم با هم بیایید خوب، و کرول روی هوا قبول کرد و شد اولین مهمان خارجی خانه ما :)
کرول، دختر چینی سی ساله ای است که از نوزده سالگی اینجا بوده، انگلیسی را جوری حرف میزند انگار زبان مادری اش باشد، بی هیچ نشانی از لهجه و تنشهای زبان چینی. با هم رفیق شدیم. تک دختر چینی پولداری که پدر و مادرش در نوزده سالگی اورده اند، برایش خانه خریده اند، دانشگاه ثبت نامش کرده اند و رفته اند، حالا درسش تمام شده، کار میکند، پورش سوار میشود، عاشق یک جور سگ سفید کوچک عروسکی است که هرچه کردم اسمش را یاد نگرفتم، و دلش میخواهد بچه داشته باشد و چون هنوز در هیچ رابطه ای جا نيفتاده میترسد دیر شود. 

حالا چند روز است دارم خودم را می کشم مباحث ریاضی درسی را که فقط قرار است بروم سرکلاسش بنشینم بفهمم. نمی توانم. هیچی از پیش نیازهایش بلد نیستم. همانها را هم که بلد بودم یادم نیست. رسما دارم خل میشوم. امروز دوبار تا پای گریه رفتم. بی فایده...
 
 سه شنبه
اخر شب معلوم شد اشتباه استاد و من با هم بوده. استاد سر اولين جلسه کلاس چيزي را نشان داد و گفت اين اولين نوت است. بعد گفت شماره ها به هم ريخته بايد درست کنم. من همان را برداشته بودم و زور ميزدم بقهمم. ديشب آخر شب معلوم شد اين نوت مال هفته چهارم پنجم بوده و از وسط مبحث ديگري شروع ميشده. بستم گذاشتم کنار، نوت اول را برداشتم، و شگفتا، مي فهمم :)
حالا که رفتم سراغ نوشتن برنامه اي که تکليف اين هفته است فهميدم هيچي برنامه نويسي هم نميدانم. نه که قبلش فکر کرده باشم بلدم، بلکه تازه فهميدم چقدرزيادپرتم، و چقدر زياد بايد زور بزنم تا بيفتم روي روال...

 در نزدیکترین نقطه به مرز فروپاشی روانی ام.  گمانم قبلا هم بارها در این نقطه ایستاده بودم اما نمی فهمیدم. نمیفهمیدم اینکه حتی فکر کردن به حر...