۱۴۰۱ اسفند ۵, جمعه

کسي هنوز ماشين زمان اختراع نکرده؟

 فردا سی و هشت ساله می شوم، و بعد از صد سال آرزوي تولدم اين نيست که سال بعد، در مملکت ديگري جشن بگيرم. امسال بالاخره رسيده ام به نقطه شروع جايي که بايد حداقل ده سال قبل مي رسيدم، و شايد حالا خيلي دير باشد براي لذت بردن از آن، اما اهميتي ندارد. امروز، دلم ميخواست کسي بود که ميتوانست ماشين زمان بهم بدهد، براي چند دقيقه برم گرداند به تولد 6 سالگي، به آن سالهاي سرخوشي که مامان جوان و سالم و سرپا بود، شام ميپخت و به بهانه تولد دختر ته تغاری اش فامیل را دعوت می کرد، بابا از حسين آقا کيک سفارش مي داد و عصرش خواهر بزرگه دستم را گرفته بود برده بود بازار آن بلوز زرد که جلويش منجوق دوزي پروانه داشت را برايم خريده بود. 

دلم ميخواست برميگشتم به لحظه اي که کنار مامان که کيک را تقسيم ميکرد نشسته بودم و تا مامان مجوز خوردن گلهاي سفيد و صورتي روي کيک را بدهد، مصطفي تمامشان را خورده بود. حتي ديگر حسرت نميخورم که چرا حتي يکي از آن گلهاي شکري قشنگ را برايم باقي نگذاشت، اما حسرت ميخورم که چرا ديگر مامان نيست، حتي از راه دور، که مثل سالهاي قبل از رفتنش يک شب مانده به تولدم زنگ بزند، تبريک بگويد و آرزوهاي قشنگ کند. 

حسرت ميخورم که ديگر بابا نيست که از راه دور تبريک بگويد و من سربسرش بگذارم و اگر نزديک باشد دست کند توي جيبش و چند تايي تراول بيرون بياورد و به عنوان هديه تولد بهم بدهد. ميداني؟ ديگر حتي مهم نيست کسي تبريک بگويد يا نه، وقتي از آن دونفري که عامل موجوديت من بودند، چهارسال است که ديگر هيچکدام نفس نمي کشند...ه

 در نزدیکترین نقطه به مرز فروپاشی روانی ام.  گمانم قبلا هم بارها در این نقطه ایستاده بودم اما نمی فهمیدم. نمیفهمیدم اینکه حتی فکر کردن به حر...