۱۴۰۲ آذر ۷, سه‌شنبه


 کسی عکسی در توییتر گذاشته بود از دوتالیوان کاغذی توی هم، داخلش چایی که که لایه رویش معلوم بود چای کیسه ای سرد شده است، بالاش نوشته بود در فرودگاه نشسته ام، خیلی از عاطفه و خشم، پر از اشک.
یادم به آخرین خوراکی که در ایران خوردم افتاد. پرواز ساعت دو صبح بود. تا آخرین لحظه خانه مادربزرگش مشغول نهایی کردن محتوای چمدان و جمع کردن آخرین کارها و آخرین دیدارها بودیم و جواب دادن به سوالات بی وقفه مادر و خاله و مادربزرگش. ساعت 7 که از خانه زدیم بیرون به سمت فرودگاه وقت نشده بود شام بخوریم. گرسنه بودیم و وقت نبود. بعد هم فرودگاه و شلوغی و تاخیر پرواز و تغییر ساعت و کار نکردن کارتخوانها. آخرش با کیک و آبمیوه جلوی گرسنگی را گرفتیم. آخر سر که تقریبا همه رفتند و ما مانده بودیم از گیت آخر رد شویم خواهرم ظرف دلمه را داد دستم. گفت امروز درست کردم این هم سهم شما. زیاد بود. و ما نمیتوانستیم تمامش کنیم با همه گرسنگی. دلمه را گذاشته بود توی ظرف پنیر که اخر سر بیندازیمش دور. با خواهرزاده ها نفری یکی خوردیم و گمانم حتی عکس هم گرفتیم در آن لحظه. بعد که ز گیت آخر رد شدیم و منتظر نشستیم تا برای سوار شدن صدایمان بزنند، دیگر از خستگی و گرسنگی نا نداشتیم. ظرف دلمه دستمان بود و یکی یکی میخوردیم. ظرف چای سرد شده اشکی را که دیدم یاد حال اشک آلود آن شبم افتادم و طعم آن دلمه ها، که مغلوم نیست کی دیگر بشود دوباره بچشم.

۱۴۰۲ آبان ۲۴, چهارشنبه

امروز برای اولین بار این طرف میز مصاحبه نشسته بودم. نه که خیلی سوال بپرسم و خیلی بخواهم تصمیم گیرنده باشم، اما بالاخره شد که بخواهم انتخاب کنم، به جای اینکه استرس انتخاب شدن افتاده باشد به جانم. تجربه جالبی بود، اما فکر کردم کمی بیشتر از یک سال گذشته که اینجام و استاد اینقدر حسابم میکند که وقتی برای کار با من میخواهد اینترنی بگیرد از من برای استخدامش نظر بخواهد و به جلسه مصاحبه دعوتم کند. و فکر میکنم به هشت سالی که در آن واحد فکسنی نشستم و از بیشتر آدمهای آن گروه بیشتر می فهمیدم اما نشسته بودم تا رئیس احمق بی سواد هی تحقیرم کند و از کارم ایراد بنی اسرائیلی بگیرد در حالی که مدام داشتم گند و کثافت رفقایش را جمع می کردم یا کارهایی را که هیچکس نمیتوانست جمع کند روی سر من می ریخت و من صدایم در نمی امد. 

دارم با خودم فکر میکنم چرا آن همه وقت ماندم و صدام در نیامد؟ چطور توانستم آن همه خفت را بپذیرم به جز اینکه خودم باور کرده باشم که حق با آنهاست؟ روز به روز که می گذرد بیشتر مطمئن می شوم دچار سندروم ایمپاستر بودم و هستم. حتی وقتی رفتم در گروه دیگر و بعد از مدت کوتاهی شدم کسی که رئیسش برای اولین بار آنطور با خیال راحت جانشین خودش می گذاشت و میرفت، فکر نکردم خوب کارم را بلدم و از پس آدمها هم برمی آیم، فکر کردم اینها یک مشت تعطیلند، هنر که نکرده ای بین اینها از همه بهتر باشی. تازه آن را هم قبول نداشتم. 

خلاصه اینکه هنوز خودم را آنقدر باسواد نمیدانم که بنشینم این طرف میز مصاحبه و با اعتماد به نفس سوال کنم. اما یک دفعه یادم افتاد اره، الان همان دانشجوی دکترایی هستم که وقتی دانشجوی لیسانس بودیم سر کلاسش می نشستیم و به چشم استاد نگاهش میکردیم و مطمئن بودیم چقدر از ما بزرگتر است و چقدر بیشتر میفهمد و خوش به حالش. در عوض برای سوال پرسیدن از دانشجوی سال چهارم لیسانس که کلی کار جالب در رزومه اش چپانده استرس می گیرم و فکر میکنم اگر این قرار باشد با من کار کند معلوم می شود هیچی حالیم نیست

 در نزدیکترین نقطه به مرز فروپاشی روانی ام.  گمانم قبلا هم بارها در این نقطه ایستاده بودم اما نمی فهمیدم. نمیفهمیدم اینکه حتی فکر کردن به حر...