۱۴۰۲ مرداد ۲۷, جمعه

1

گفتم حالا که همه این کارها را میکنی زبان هم میخوانی؟ گفت هفته پیش حالم بد بود، کاری نکردم. چی بود؟ حالت تهوع، رفتم دکتر، آزمایش، کم خونی شدید، شک به تالاسمی یا خونریزی داخلی، و حالا باید هفته بعد برود پیش دکتر گوارش و اندوسکوپی و ... ه

دوباره پارسال تکرار شد، و فکر کردم لعنت بهشان. چرا هر سال باید یک آدم عزیز نزدیکی درگیر این تشخیص های ترسناک باشد؟ چقدردلواپسی بکشیم و دعا کنیم آن چیزی که می ترسیم نباشد، وقتی بود دعا کنیم درمان موفق باشد، چقدر بترسیم از از دادن هم، از از دست دادن خودمان و آینده؟

به میم گفتم رفتن من براش مثل رفتن فری برای آن یکی جمعمان بود، که وقتی رفت یکی یکی تکان خوردیم که دارد رفتن دیر می شود، که باید برویم، و حالا، از آن جمع ما آخری بودیم که زدیم بیرون. حالا از جمع دوم فقط همین یکی مانده که انگار من بند آخرش بودم که فقط ما دو تا مانده بودیم و آنقدر نزدیک بودیم به هم که خیالمان از بودن یکی به وقت نیاز راحت باشد. حالا که تنها مانده دارد به رفتن فکر میکند، و درست حالا که کمی جدیتر شده از همه این سالها به رفتن، باید اینطوری بیماری و نگرانی بیفتد پیش پایش. 

 2

نهارم را خورده بودم تنهایی در روزی که هیچکدام از بچه ها نیامده بودند و داشتم از باد و باران شدید فیلم میگرفتم که کسی گفت سلام، استادم و زنش، دختری حسابی آرام و خجالتی. بعد که آمد بالا و نمره های امتحان اولم را گفت پرسیدم پس احتمالا پاس میشم نه؟ گفت اگه نشی چی میشه؟ خندیدم و گفتم احتمالا باید برگردم کشورم، اما نگفتم چقدر نگرانم از حال رفیقی آنجا  و دلم میخواست حالا کنارش بودم، و نگفتم چقدر دلم نمیخواهد برگردم به کشوری که همه می گویند این یک سال اندازه کلی سال همه چیز در آن عوض شده. نگفتم چقدر به این فکر میکنم که اگر برای دو سه هفته برویم آنجا سفر جایی نیست که با خیال راحت و بی دودروایستی آنجا بمانیم و هرجا برویم ماجراهای خودش را دارد. نگفتم هربار که خواهرم می پرسد نمیایی، نمی گویم جایی برای آمدن و ماندن نداریم...ه

 

 در نزدیکترین نقطه به مرز فروپاشی روانی ام.  گمانم قبلا هم بارها در این نقطه ایستاده بودم اما نمی فهمیدم. نمیفهمیدم اینکه حتی فکر کردن به حر...