۱۴۰۲ تیر ۳۱, شنبه

گفت دلم برات خیلی تنگ شده، لااقل اونجا اینقدر خوش باش که این همه نبودنت رو جبران کنه

اما هیچ اندازه خوشی هیچ اندازه نبودن را جبران نمی کند. گاهی آنقدر حجم نبودن آدمها در زندگی بزرگ می شود که جایی برای گسترش خوشی نمی ماند. گاهی حداقل سعی میکنی کمی آرامشی که داری را قدر بدانی، اما جای خالی آنهایی که بودنشان کمکی به آرامش بود و دلخوشی میداد، بدجور توی ذوق میزند.

من، جای خالی خودم را در زندگی آدمهای عزیز زندگی ام حس میکنم، و جای خالی آنها را در زندگی ام. جایی خوانده بودم تجربه مهاجرت، به نوعی تجربه مرگ است. و هست، برای هر دو طرف. برای آنها که مانده اند، که باید به هر طرف نگاه میکنند جای خالی ات را ببینند و تاب بیاورند، کاری که ما بیشتر از ده سال تمرینش کردیم. برای آنها که رفته اند، که از دور می بینند هرکس چطور برای نبودنشان عزاداری میکند. یکی هر روز صبح که از خواب بیدار میشود پیام میدهد، یکی هفته ای یک بار روز تعطیل حالت را می پرسد، یکی گاهی که اتفاقی مربوط به چیزی مورد علاقه ات می افتد سراغت را می گیرد، و یکی، احمقانه ترین بهانه ممکن را برای قهر کردن با تو پیدا میکند، اما طاقت نمی آورد صدایت را نشنود، وقتی پیش کس دیگری است، بهانه میکنند و زنگ میزنند و او ان طرف می نشیند و صدایت را می شنود اما رو نشان نمیدهد. تازه دستش را خوانده ام، وقتی میفهمم آدمها از جایی با حضور او زنگ میزنند جواب نمیدهم، که یاد بگیرد اگر قهر میکنی، باید دلتنگی اش را هم تاب بیاوری، نه اینقدر خودخواهانه که خودت را دریغ کنی اما مرهم بگذاری به دلتنگی خودت. (خوش خیالانه گمان میکنم هنوز همان آدمی است که دلش برای من تنگ میشود، نمیخواهم باور کنم میتواند اینقدر بی رحم و بی عاطفه باشد)

خلاصه، مهاجرت که کنی میفهمی ادمها برای مرگت چطور عزا خواهند گرفت. میفهمی کدامشان هر روز می آید گورت را آب و جارو میکند، کدامشان میرود سفر، کدامشان خودش را غرق کار میکند، و کدامشان تازه یادش می افتد دوستت داشته. 

میدانی، گمانم برای مهاجرت همیشه دیر است، حتی ده سالگی هم که بیاورندت، بچه های همکلاسی ات چند سال با هم خاطره مشترک دارند بی تو، و تو دلتنگ خاطرات دوستان قبلی ات می شوی. دم چهل سالگی که تازه راه بیفتی، غیبت عمری تجربیات و خاطرات مشترک، ضعف زبان، و راه طولانی که پیشتر رفته بودی و حالا باید تازه از نو شروعش کنی، بدجور توی ذوق میزند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

 در نزدیکترین نقطه به مرز فروپاشی روانی ام.  گمانم قبلا هم بارها در این نقطه ایستاده بودم اما نمی فهمیدم. نمیفهمیدم اینکه حتی فکر کردن به حر...