۱۴۰۱ دی ۲۷, سه‌شنبه

دوشنبه
شنبه اولین مهمانی نیمه رسمی را هم دادیم. چهارماه بعد از امدن به مملکت جدید، این بار زنگ زدم به ه و دعوتش کردم برای شام. تنها کسی است که در این شهر با ما مراوده دارد. آدمهای دیگری را هم در این شهر میشناسیم اما رفت و امدی در کار نیست. یعنی من لج کردم. گفتم طرف اگر رفیق من است و می داند من امده ام و سراغی نمی گیرد و حالی نمی پرسد، لابد دلش نمیخواهد رابطه ای در کار باشد. انهایی هم که هستند و حرف و حکایتی بوده، میدانند ما تازه واردیم و اگر دلشان بخواهد رفت و امدی در کار باشد خودشان پیشقدم میشوند. 
خلاصه، به ه که زنگ زدم گفت کرول حالش خوش نبوده و خواسته بروند بیرون، باید ببیند کی برمیگردند. گفتم با هم بیایید خوب، و کرول روی هوا قبول کرد و شد اولین مهمان خارجی خانه ما :)
کرول، دختر چینی سی ساله ای است که از نوزده سالگی اینجا بوده، انگلیسی را جوری حرف میزند انگار زبان مادری اش باشد، بی هیچ نشانی از لهجه و تنشهای زبان چینی. با هم رفیق شدیم. تک دختر چینی پولداری که پدر و مادرش در نوزده سالگی اورده اند، برایش خانه خریده اند، دانشگاه ثبت نامش کرده اند و رفته اند، حالا درسش تمام شده، کار میکند، پورش سوار میشود، عاشق یک جور سگ سفید کوچک عروسکی است که هرچه کردم اسمش را یاد نگرفتم، و دلش میخواهد بچه داشته باشد و چون هنوز در هیچ رابطه ای جا نيفتاده میترسد دیر شود. 

حالا چند روز است دارم خودم را می کشم مباحث ریاضی درسی را که فقط قرار است بروم سرکلاسش بنشینم بفهمم. نمی توانم. هیچی از پیش نیازهایش بلد نیستم. همانها را هم که بلد بودم یادم نیست. رسما دارم خل میشوم. امروز دوبار تا پای گریه رفتم. بی فایده...
 
 سه شنبه
اخر شب معلوم شد اشتباه استاد و من با هم بوده. استاد سر اولين جلسه کلاس چيزي را نشان داد و گفت اين اولين نوت است. بعد گفت شماره ها به هم ريخته بايد درست کنم. من همان را برداشته بودم و زور ميزدم بقهمم. ديشب آخر شب معلوم شد اين نوت مال هفته چهارم پنجم بوده و از وسط مبحث ديگري شروع ميشده. بستم گذاشتم کنار، نوت اول را برداشتم، و شگفتا، مي فهمم :)
حالا که رفتم سراغ نوشتن برنامه اي که تکليف اين هفته است فهميدم هيچي برنامه نويسي هم نميدانم. نه که قبلش فکر کرده باشم بلدم، بلکه تازه فهميدم چقدرزيادپرتم، و چقدر زياد بايد زور بزنم تا بيفتم روي روال...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

 در نزدیکترین نقطه به مرز فروپاشی روانی ام.  گمانم قبلا هم بارها در این نقطه ایستاده بودم اما نمی فهمیدم. نمیفهمیدم اینکه حتی فکر کردن به حر...