۱۴۰۱ بهمن ۳, دوشنبه

ایران که بودیم میگفتیم آزمایشگاه. آزمایشگاه که نبود، دفتر کار گروهی از دانشجویان بود که با یک استاد کار میکردند. اما به ترجمه تحت اللفظی می گفتیم آزمایشگاه. اینجا هم همان لب میگویند یا آفیس. خلاصه اینکه دلم نمیخواهد کلمه انگلیسی به کار ببرم اما معادل فارسی درستی هم انگار برایش نداریم. 

از بچه های افیسمان سه تایشان قابل معاشرتند بیشتر. آروسا که اهل پاکستان است، روبرتو که اهل اکوادور است و گلادیس که کامرونی است. داشتم به درست کردن جمع و اکیپ باهاشان فکر میکردم که امروز روبرتو گفت دو هفته دیگر برمیگردد اکوادور و اینجا اینترن بوده پنج ماه. اروسا هم این هفته رفت پاکستان و تا یک ماه و نیم برنمیگردد. گلادیس هم از یک هفته قبل از تعطبلات سال نو رفته شهر دیگری و از راه دور کار می کند. نمیدانم کی برمیگردد. به رویا پیام دادم اگر هستی با هم برویم نهار که گفت امروز نیامده دانشگاه. خلاصه امروز داشتم به به شانس خودم در دوست یابی فکر میکردم که استاد پیام داد پاتریک رسیده، اگر دانشگاهی بیایم به هم معرفی تان کنم و برویم قهوه ای بزنیم. پاتریک دانشجوی جدیدش است. میدانستم قرار است بیاید، میدانستم دوسال روسیه دکترا خوانده و بعد از جنگی که مردک دیوانه راه انداخت تصمیم گرفته برود جای مطمئن تری برای زندگی. قرار بوده همزمان با من برسد اما احتمالا چون از روسیه برای ویزا اقدام کرده بوده تا حالا صدور ویزایش طول کشیده.  پاتریک هم اهل کامرون است و به نظر اجتماعی می رسد. اما کم سن و سال است که خوب مهم نیست جون نود درصد آدمهای اینجا از من ده سالی جوانترند. 

خلاصه کم کم دارد چند تا اسم خارجی به لیست کسانی که می شناسم اضافه می شود.  شاید یک روز حسابی خوب انگلیسی حرف زدم و فرانسوی و چندتایی دوست اینجا پیدا کردم. دوستی که بیشتر از حال و احوال رایح و کاری بشود باهاش کرد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

 در نزدیکترین نقطه به مرز فروپاشی روانی ام.  گمانم قبلا هم بارها در این نقطه ایستاده بودم اما نمی فهمیدم. نمیفهمیدم اینکه حتی فکر کردن به حر...