۱۴۰۲ دی ۱۶, شنبه

میترا ده روزی اینجا بود. از بار قبل حدود سه ماه گذشته بود. اول فکر کرده بود شش ماه پیش امده بوده، اما بعد که بلیط گرفت یادش افتاده بود که خیلی هم طولانی نبوده. مهم نبود، بودنش خوب بود و خوش گذشت و تنهایی بی سر و تهمان را کمی کمتر کرد. اما من انقدر بد بودم که گمانم خیلی هم بهش خوش نگذشت. من کلافه بودم از زندگی، و خسته. نمیدانم افسردگی سر سال جدید (چه زود غربزده شدم) یا افسردگی فصل بی افتاب و با روزهای کوتاه، هرچه که بود، مثل دفعه پیش که آمده بود سر حال نبودم و بیشتر خانه بودیم. بعد که گفت سر مریضی اش مطمئن شده که رفتنی است دیگه فکر هیچی را نکردم.. گفت با خودم گفتم بگذار یک بار دیگر میم را ببینم قبل از اینکه بمیرم. هیچی، همین. حالم آنقدر بد بود که بدتر نشود

 

دلم میخواست امسال مینشستم مثل این خارجی ها برای سال جدید رزولوشن مینوشتم و برنامه ریزی میکردم و هزارتا چیز. اما در عین حال باز بودن صد تا پرونده و داشتن صد تا پروژه توی ذهنم، هنوز ننشستم لیستی بنویسم برای خودم. هنوز حتی به کار برنگشته ام انطور که باید.

                                                                                                                                                                      

امروز داستان ژاپنی خواندم از زنی که دلش نمیخواهد مادر باشد اما نوزادی دارد که باید از او مراقبت کند. در تمام داستان یک مادر تمام وقت را می بینیم که همه کارهای مراقبتی را از نوزادش انجام میدهد. حتی گاهی از زیبایی و جذابیت نوزادش تعریف هم میکند، اما در خیالش مدام دنبال راهی برای کشتن نوزاد است، که ناخواسته به نظر برسد. اتفاقی می افتد، نشتی رادیو اکتیو   در نیروگاه اتمی در نزدیکی محل زندگی اش، و هشدارهایی که مواد غذایی الوده و آب شیر به نوزدان نذهید. و فریزر پر میشود از غذاهای اماده شده با این مواد و آب شیر برای نوزاد، توسط مادری که هرطور میتواند او را در معرض مواد قرار میدهد، اما به چشم همه مادری دلسوز و نگران است. وقتی احساسات مادر راخواندم و جذبش شدم، تصمیم گرفتم ترجمه اش کنم، و یادم به داستانهای خودم افتاد که در تمامشان کودکی اگر بود میمرد. من انتقام نمردنم را از بچه های داستان هام میگیرم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

 در نزدیکترین نقطه به مرز فروپاشی روانی ام.  گمانم قبلا هم بارها در این نقطه ایستاده بودم اما نمی فهمیدم. نمیفهمیدم اینکه حتی فکر کردن به حر...