۱۴۰۲ اسفند ۹, چهارشنبه

 در نزدیکترین نقطه به مرز فروپاشی روانی ام. 

گمانم قبلا هم بارها در این نقطه ایستاده بودم اما نمی فهمیدم. نمیفهمیدم اینکه حتی فکر کردن به حرف زدن از حالت هم اگر به گریه بیندازدت یعنی داری از هم می پاشی. اولین خاطره ام از این حال مال هشت نه سال پیش است، که جایی سر حرف بی خاصیتی در برابر آدم نامحرمی بغضم ترکید، و ناگهان خود او بود که یادم انداخت این حالت طبیعی نیست. گفت تو زیر چه فشاری هستی که این جمله اینطور سرازیرت میکند؟

و بعد کمی حساس شدم به این وضعیت. اما به روی خودم نیاوردم. به روی خودم نیاوردم از دست دادن عزیزانم را،  بعد دوری را، بعد ترس دوباره از دست دادن آدمهای دیگر را. بعد به روی خودم نیاوردم که سوگهای قبلی را درست و تمام نگذراندم و اینطور شد که سوگ روی سوگ آمد و درد روی درد نشست و من هی ادای آدمهای قوی را در آوردم بی آنکه قوی باشم. 

اینطور شد که یکباره امروز که داشتم می مردم برای اینکه با یکی از حالم حرف بزنم، به این فکر کردم که می توانم وقایع بیرونی را روایت کنم. می توانم پوسته اتفاقات را حتی با شوخی و خنده بگذارم جلوی آدمها که تماشا کنند و بخندند. اما نمی توانم برود داخل خودم، نمی توانم دست بیندازم و آن قلمبه لعنتی را از بیخ حلقم بکشم بیرون تا به آدمها نشان بدهم دارم چه حالی را از سر میگذرانم.تازه آنوقت بود که یادم افتاد وضعیتی که را که در آنم چه می نامند. تازه فهمیدم فروپاشی روانی اسم حالی است که من هر چند وقت یک بار تحربه میکنم.

۱۴۰۲ دی ۱۶, شنبه

میترا ده روزی اینجا بود. از بار قبل حدود سه ماه گذشته بود. اول فکر کرده بود شش ماه پیش امده بوده، اما بعد که بلیط گرفت یادش افتاده بود که خیلی هم طولانی نبوده. مهم نبود، بودنش خوب بود و خوش گذشت و تنهایی بی سر و تهمان را کمی کمتر کرد. اما من انقدر بد بودم که گمانم خیلی هم بهش خوش نگذشت. من کلافه بودم از زندگی، و خسته. نمیدانم افسردگی سر سال جدید (چه زود غربزده شدم) یا افسردگی فصل بی افتاب و با روزهای کوتاه، هرچه که بود، مثل دفعه پیش که آمده بود سر حال نبودم و بیشتر خانه بودیم. بعد که گفت سر مریضی اش مطمئن شده که رفتنی است دیگه فکر هیچی را نکردم.. گفت با خودم گفتم بگذار یک بار دیگر میم را ببینم قبل از اینکه بمیرم. هیچی، همین. حالم آنقدر بد بود که بدتر نشود

 

دلم میخواست امسال مینشستم مثل این خارجی ها برای سال جدید رزولوشن مینوشتم و برنامه ریزی میکردم و هزارتا چیز. اما در عین حال باز بودن صد تا پرونده و داشتن صد تا پروژه توی ذهنم، هنوز ننشستم لیستی بنویسم برای خودم. هنوز حتی به کار برنگشته ام انطور که باید.

                                                                                                                                                                      

امروز داستان ژاپنی خواندم از زنی که دلش نمیخواهد مادر باشد اما نوزادی دارد که باید از او مراقبت کند. در تمام داستان یک مادر تمام وقت را می بینیم که همه کارهای مراقبتی را از نوزادش انجام میدهد. حتی گاهی از زیبایی و جذابیت نوزادش تعریف هم میکند، اما در خیالش مدام دنبال راهی برای کشتن نوزاد است، که ناخواسته به نظر برسد. اتفاقی می افتد، نشتی رادیو اکتیو   در نیروگاه اتمی در نزدیکی محل زندگی اش، و هشدارهایی که مواد غذایی الوده و آب شیر به نوزدان نذهید. و فریزر پر میشود از غذاهای اماده شده با این مواد و آب شیر برای نوزاد، توسط مادری که هرطور میتواند او را در معرض مواد قرار میدهد، اما به چشم همه مادری دلسوز و نگران است. وقتی احساسات مادر راخواندم و جذبش شدم، تصمیم گرفتم ترجمه اش کنم، و یادم به داستانهای خودم افتاد که در تمامشان کودکی اگر بود میمرد. من انتقام نمردنم را از بچه های داستان هام میگیرم؟

۱۴۰۲ آذر ۷, سه‌شنبه


 کسی عکسی در توییتر گذاشته بود از دوتالیوان کاغذی توی هم، داخلش چایی که که لایه رویش معلوم بود چای کیسه ای سرد شده است، بالاش نوشته بود در فرودگاه نشسته ام، خیلی از عاطفه و خشم، پر از اشک.
یادم به آخرین خوراکی که در ایران خوردم افتاد. پرواز ساعت دو صبح بود. تا آخرین لحظه خانه مادربزرگش مشغول نهایی کردن محتوای چمدان و جمع کردن آخرین کارها و آخرین دیدارها بودیم و جواب دادن به سوالات بی وقفه مادر و خاله و مادربزرگش. ساعت 7 که از خانه زدیم بیرون به سمت فرودگاه وقت نشده بود شام بخوریم. گرسنه بودیم و وقت نبود. بعد هم فرودگاه و شلوغی و تاخیر پرواز و تغییر ساعت و کار نکردن کارتخوانها. آخرش با کیک و آبمیوه جلوی گرسنگی را گرفتیم. آخر سر که تقریبا همه رفتند و ما مانده بودیم از گیت آخر رد شویم خواهرم ظرف دلمه را داد دستم. گفت امروز درست کردم این هم سهم شما. زیاد بود. و ما نمیتوانستیم تمامش کنیم با همه گرسنگی. دلمه را گذاشته بود توی ظرف پنیر که اخر سر بیندازیمش دور. با خواهرزاده ها نفری یکی خوردیم و گمانم حتی عکس هم گرفتیم در آن لحظه. بعد که ز گیت آخر رد شدیم و منتظر نشستیم تا برای سوار شدن صدایمان بزنند، دیگر از خستگی و گرسنگی نا نداشتیم. ظرف دلمه دستمان بود و یکی یکی میخوردیم. ظرف چای سرد شده اشکی را که دیدم یاد حال اشک آلود آن شبم افتادم و طعم آن دلمه ها، که مغلوم نیست کی دیگر بشود دوباره بچشم.

۱۴۰۲ آبان ۲۴, چهارشنبه

امروز برای اولین بار این طرف میز مصاحبه نشسته بودم. نه که خیلی سوال بپرسم و خیلی بخواهم تصمیم گیرنده باشم، اما بالاخره شد که بخواهم انتخاب کنم، به جای اینکه استرس انتخاب شدن افتاده باشد به جانم. تجربه جالبی بود، اما فکر کردم کمی بیشتر از یک سال گذشته که اینجام و استاد اینقدر حسابم میکند که وقتی برای کار با من میخواهد اینترنی بگیرد از من برای استخدامش نظر بخواهد و به جلسه مصاحبه دعوتم کند. و فکر میکنم به هشت سالی که در آن واحد فکسنی نشستم و از بیشتر آدمهای آن گروه بیشتر می فهمیدم اما نشسته بودم تا رئیس احمق بی سواد هی تحقیرم کند و از کارم ایراد بنی اسرائیلی بگیرد در حالی که مدام داشتم گند و کثافت رفقایش را جمع می کردم یا کارهایی را که هیچکس نمیتوانست جمع کند روی سر من می ریخت و من صدایم در نمی امد. 

دارم با خودم فکر میکنم چرا آن همه وقت ماندم و صدام در نیامد؟ چطور توانستم آن همه خفت را بپذیرم به جز اینکه خودم باور کرده باشم که حق با آنهاست؟ روز به روز که می گذرد بیشتر مطمئن می شوم دچار سندروم ایمپاستر بودم و هستم. حتی وقتی رفتم در گروه دیگر و بعد از مدت کوتاهی شدم کسی که رئیسش برای اولین بار آنطور با خیال راحت جانشین خودش می گذاشت و میرفت، فکر نکردم خوب کارم را بلدم و از پس آدمها هم برمی آیم، فکر کردم اینها یک مشت تعطیلند، هنر که نکرده ای بین اینها از همه بهتر باشی. تازه آن را هم قبول نداشتم. 

خلاصه اینکه هنوز خودم را آنقدر باسواد نمیدانم که بنشینم این طرف میز مصاحبه و با اعتماد به نفس سوال کنم. اما یک دفعه یادم افتاد اره، الان همان دانشجوی دکترایی هستم که وقتی دانشجوی لیسانس بودیم سر کلاسش می نشستیم و به چشم استاد نگاهش میکردیم و مطمئن بودیم چقدر از ما بزرگتر است و چقدر بیشتر میفهمد و خوش به حالش. در عوض برای سوال پرسیدن از دانشجوی سال چهارم لیسانس که کلی کار جالب در رزومه اش چپانده استرس می گیرم و فکر میکنم اگر این قرار باشد با من کار کند معلوم می شود هیچی حالیم نیست

۱۴۰۲ مرداد ۲۷, جمعه

1

گفتم حالا که همه این کارها را میکنی زبان هم میخوانی؟ گفت هفته پیش حالم بد بود، کاری نکردم. چی بود؟ حالت تهوع، رفتم دکتر، آزمایش، کم خونی شدید، شک به تالاسمی یا خونریزی داخلی، و حالا باید هفته بعد برود پیش دکتر گوارش و اندوسکوپی و ... ه

دوباره پارسال تکرار شد، و فکر کردم لعنت بهشان. چرا هر سال باید یک آدم عزیز نزدیکی درگیر این تشخیص های ترسناک باشد؟ چقدردلواپسی بکشیم و دعا کنیم آن چیزی که می ترسیم نباشد، وقتی بود دعا کنیم درمان موفق باشد، چقدر بترسیم از از دادن هم، از از دست دادن خودمان و آینده؟

به میم گفتم رفتن من براش مثل رفتن فری برای آن یکی جمعمان بود، که وقتی رفت یکی یکی تکان خوردیم که دارد رفتن دیر می شود، که باید برویم، و حالا، از آن جمع ما آخری بودیم که زدیم بیرون. حالا از جمع دوم فقط همین یکی مانده که انگار من بند آخرش بودم که فقط ما دو تا مانده بودیم و آنقدر نزدیک بودیم به هم که خیالمان از بودن یکی به وقت نیاز راحت باشد. حالا که تنها مانده دارد به رفتن فکر میکند، و درست حالا که کمی جدیتر شده از همه این سالها به رفتن، باید اینطوری بیماری و نگرانی بیفتد پیش پایش. 

 2

نهارم را خورده بودم تنهایی در روزی که هیچکدام از بچه ها نیامده بودند و داشتم از باد و باران شدید فیلم میگرفتم که کسی گفت سلام، استادم و زنش، دختری حسابی آرام و خجالتی. بعد که آمد بالا و نمره های امتحان اولم را گفت پرسیدم پس احتمالا پاس میشم نه؟ گفت اگه نشی چی میشه؟ خندیدم و گفتم احتمالا باید برگردم کشورم، اما نگفتم چقدر نگرانم از حال رفیقی آنجا  و دلم میخواست حالا کنارش بودم، و نگفتم چقدر دلم نمیخواهد برگردم به کشوری که همه می گویند این یک سال اندازه کلی سال همه چیز در آن عوض شده. نگفتم چقدر به این فکر میکنم که اگر برای دو سه هفته برویم آنجا سفر جایی نیست که با خیال راحت و بی دودروایستی آنجا بمانیم و هرجا برویم ماجراهای خودش را دارد. نگفتم هربار که خواهرم می پرسد نمیایی، نمی گویم جایی برای آمدن و ماندن نداریم...ه

 

۱۴۰۲ تیر ۳۱, شنبه

گفت دلم برات خیلی تنگ شده، لااقل اونجا اینقدر خوش باش که این همه نبودنت رو جبران کنه

اما هیچ اندازه خوشی هیچ اندازه نبودن را جبران نمی کند. گاهی آنقدر حجم نبودن آدمها در زندگی بزرگ می شود که جایی برای گسترش خوشی نمی ماند. گاهی حداقل سعی میکنی کمی آرامشی که داری را قدر بدانی، اما جای خالی آنهایی که بودنشان کمکی به آرامش بود و دلخوشی میداد، بدجور توی ذوق میزند.

من، جای خالی خودم را در زندگی آدمهای عزیز زندگی ام حس میکنم، و جای خالی آنها را در زندگی ام. جایی خوانده بودم تجربه مهاجرت، به نوعی تجربه مرگ است. و هست، برای هر دو طرف. برای آنها که مانده اند، که باید به هر طرف نگاه میکنند جای خالی ات را ببینند و تاب بیاورند، کاری که ما بیشتر از ده سال تمرینش کردیم. برای آنها که رفته اند، که از دور می بینند هرکس چطور برای نبودنشان عزاداری میکند. یکی هر روز صبح که از خواب بیدار میشود پیام میدهد، یکی هفته ای یک بار روز تعطیل حالت را می پرسد، یکی گاهی که اتفاقی مربوط به چیزی مورد علاقه ات می افتد سراغت را می گیرد، و یکی، احمقانه ترین بهانه ممکن را برای قهر کردن با تو پیدا میکند، اما طاقت نمی آورد صدایت را نشنود، وقتی پیش کس دیگری است، بهانه میکنند و زنگ میزنند و او ان طرف می نشیند و صدایت را می شنود اما رو نشان نمیدهد. تازه دستش را خوانده ام، وقتی میفهمم آدمها از جایی با حضور او زنگ میزنند جواب نمیدهم، که یاد بگیرد اگر قهر میکنی، باید دلتنگی اش را هم تاب بیاوری، نه اینقدر خودخواهانه که خودت را دریغ کنی اما مرهم بگذاری به دلتنگی خودت. (خوش خیالانه گمان میکنم هنوز همان آدمی است که دلش برای من تنگ میشود، نمیخواهم باور کنم میتواند اینقدر بی رحم و بی عاطفه باشد)

خلاصه، مهاجرت که کنی میفهمی ادمها برای مرگت چطور عزا خواهند گرفت. میفهمی کدامشان هر روز می آید گورت را آب و جارو میکند، کدامشان میرود سفر، کدامشان خودش را غرق کار میکند، و کدامشان تازه یادش می افتد دوستت داشته. 

میدانی، گمانم برای مهاجرت همیشه دیر است، حتی ده سالگی هم که بیاورندت، بچه های همکلاسی ات چند سال با هم خاطره مشترک دارند بی تو، و تو دلتنگ خاطرات دوستان قبلی ات می شوی. دم چهل سالگی که تازه راه بیفتی، غیبت عمری تجربیات و خاطرات مشترک، ضعف زبان، و راه طولانی که پیشتر رفته بودی و حالا باید تازه از نو شروعش کنی، بدجور توی ذوق میزند...

۱۴۰۲ تیر ۲۲, پنجشنبه

در باب کلمات و ادبیات فارسی، دیگر آن حضور ذهنی که همیشه بابتش به دیگران فخر میفروختم را ندارم. انگلیسی ام هم هنوز حسابی لنگ میزند اگرچه اینجا آدمهای غیر ایرانی که باهاشان مراوده دارم اینقدر مبادی آدابند که هربار حرف از ضعفم در زبان میزنم میگویند خیلی خوب حرف میزنی، اما من که میدانم خیلی خوب یعنی مثل وقتهایی که فارسی حرف میزدم بتوانم به اقتضای موقعیت هزاران مترادف برای هرکلمه در لحظه در ذهن داشته باشم و مناسب ترین را برای موقعیت و جمله انتخاب کنم. 

برای من که بیمار کلمات و ادبیات بودم، از دست دادن این توانایی یعنی تبدیل شدن به بچه ده ساله دبستانی که در تمام جملاتش ساده ترین کلمات و ساده ترین گرامر را به کار میبرد. بعد، وقتی در گروه ترجمه کسی سوالی میپرسد و من آن معانی اصیلی که قبلا به یاد داشتم را دیگر برایش به یاد نمی آورم، تازه می بینم چه بیهوده ادمهایی که سالها دور از ایران بودند و نمی توانستند جملات فارسی روان بنویسند را قضاوت می کردم. هنوز یک سال هم نشده که دورم و اما دارم دچار بی هویتی می شوم. تا دو سال دیگر، احتمالا دیگر نمیتوانم دوتا پاراگراف فارسی بی غلط بنویسم. هی سعی میکنم کتاب بخوانم و هربار در انتخاب کتاب بعدی با خودم در جنگم. فارسی بخوانم که فارسی ام خراب نشود؟ انگلیسی بخوانم که انگلیسی ام روان تر و کم غلطتر شود؟ در مسیر خانه تا دانشگاه پادکست گوش میکنم. و همین جنک دائمی بین پادکست فارسی و انگلیسی هربار که یک پادکست را تمام میکنم در ذهنم جاری است.  

برای خودم دوستانی پیدا کرده ام و دیگر از آن تنهایی بی پایان چندماه اول خبری نیست، اما  هنوز پریم از تنهایی. هنوز دوستی به آن معنا پیدا نکرده ام که از جنگهای درونی ام با خیال راحت باهاش حرف بزنم. راستش را بخواهید، انقدری هم امیدی به پیدا کردن ادمهای نزدیک ندارم. به جیم گفتم گمانم رفیقت افسرده شده. گفت دوست پیدا نکرده هنوز؟ گفتم دوست مثل شما نمیشود اینجا پیدا کرد، و برای اولین بار بعد از مدتها از عمق وجودم با صداقت حرف میزدم. 

اینجا هم مثل اولین وبلاگی که بیست سال پیش ساختم دارد پر میشود از زنجموره. اما گمانم ادم در اوایل مهاجرت حق دارد دنبال چاهی باشد که در آن از غم دوری فریاد بزند پیش از انکه غمباد بگیرد...ه

 در نزدیکترین نقطه به مرز فروپاشی روانی ام.  گمانم قبلا هم بارها در این نقطه ایستاده بودم اما نمی فهمیدم. نمیفهمیدم اینکه حتی فکر کردن به حر...