در نزدیکترین نقطه به مرز فروپاشی روانی ام.
گمانم قبلا هم بارها در این نقطه ایستاده بودم اما نمی فهمیدم. نمیفهمیدم اینکه حتی فکر کردن به حرف زدن از حالت هم اگر به گریه بیندازدت یعنی داری از هم می پاشی. اولین خاطره ام از این حال مال هشت نه سال پیش است، که جایی سر حرف بی خاصیتی در برابر آدم نامحرمی بغضم ترکید، و ناگهان خود او بود که یادم انداخت این حالت طبیعی نیست. گفت تو زیر چه فشاری هستی که این جمله اینطور سرازیرت میکند؟
و بعد کمی حساس شدم به این وضعیت. اما به روی خودم نیاوردم. به روی خودم نیاوردم از دست دادن عزیزانم را، بعد دوری را، بعد ترس دوباره از دست دادن آدمهای دیگر را. بعد به روی خودم نیاوردم که سوگهای قبلی را درست و تمام نگذراندم و اینطور شد که سوگ روی سوگ آمد و درد روی درد نشست و من هی ادای آدمهای قوی را در آوردم بی آنکه قوی باشم.
اینطور شد که یکباره امروز که داشتم می مردم برای اینکه با یکی از حالم حرف بزنم، به این فکر کردم که می توانم وقایع بیرونی را روایت کنم. می توانم پوسته اتفاقات را حتی با شوخی و خنده بگذارم جلوی آدمها که تماشا کنند و بخندند. اما نمی توانم برود داخل خودم، نمی توانم دست بیندازم و آن قلمبه لعنتی را از بیخ حلقم بکشم بیرون تا به آدمها نشان بدهم دارم چه حالی را از سر میگذرانم.تازه آنوقت بود که یادم افتاد وضعیتی که را که در آنم چه می نامند. تازه فهمیدم فروپاشی روانی اسم حالی است که من هر چند وقت یک بار تحربه میکنم.